پرستو - باران کـه آمد دلمان را حسابی سوزاند. نیامدی چرا همـه مـی دانستیم بـه حرمت و آبروی حسین(ع)، نیامدی چرا خداوند باران را فرستاده ... نیامدی چرا ولی همـه مان بـه تنـها چیزی کـه فکرکردیم این بود کـه باران چرا آن روز درون کربلا ... نیـامد!

باران مـی آید و شب سرد محرم است

فصل عزای سید مظلوم عالم است

بااینکه تر شده ست بیـابان این دلم

اما هنوز درون تب گرمای ماتم است

باران! چرا درون آن دل گرما نیـامدی؟

بر روی پر خجالت سقا نیـامدی؟

وقتی کـه مشک پاره شد و آبرو بریخت

باران چرا به منظور تسلی نیـامدی؟


بی آبی و تلذی وتشنگی... عطش

ترس از اسارت و کتک و بردگی... عطش

آن روزها کـه دل ز حرارت کباب بود

یک چیز بود معنی هر زندگی... عطش !

باران! چرا بـه حال سکینـه دلت نسوخت؟!

بر غربت غریب مدینـه دلت نسوخت؟!

وقتی کـه شمر بر تن خورشید مـی نشست

بر داغی و غریبی دلت نسوخت؟!

باران نیـا! دلم ز غمش مـی شود کباب

از غصه و غم دل تفتیده رباب

از گریـه های کودک شش ماهه ای کـه سوخت

از بی بصیرتی و جهالت... نـه قحط  آب...!


ای آسمان! دلت ز محرم گرفته است؟

از فکر اشک های دمادم گرفته است؟

باران! ببار بر دل دلتنگ و خشکمان

کاین را هوای پر از غم گرفته است

: نیامدی چرا




[باران چرا به منظور تسلی نیـامدی؟ نیامدی چرا]

نویسنده و منبع | تاریخ انتشار: Sun, 08 Jul 2018 16:09:00 +0000